منتظران مهدی (عج) طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آرشیو وبلاگ غزلی صغری در وصف غیبت کبری : آمد بهار ولی گل به باغ ما نشد سالی گذشت چرا کم ز داغ ما نشد گشتم سیاه و نشستم به ماتمش حتی کبوتر او جفت زاغ ما نشد آن زاده ی شه و اسب سپید روی هم دور از مزاح و حضورت الاغ ما نشد ای کاش بزمی به پا کند مور گور من از چشم تن که جوانی چراغ ما نشد یک غمزه از خمی شد قبول عجب از پاره حنجری که بلاغ ما نشد یا گل به باغ ما نشد یا نآمده بهار آمد بهار ولی گل به باغ ما نشد موضوع مطلب : به نام خواجه خطاپوش من آمدم زمین و زمان هم آمده هر کس که هست تا کمر خم آمده ما را بکش به مذهب عاشقانه ات احکام دین عشق مگر کم آمده گل را به پیش بلبل دیگری چو دید پر رگ زغیرتش به صوتی بم آمده عاشق ز روزگار بدش نگشته پیر با اقتدا به رخ چو خمش خم آمده غمهات تا ملائکه کرده هیئتی آنجا فضای عرش خدا دم آمده باید شود رشادت اکبرت به نظم یک بیت هم چو لشکر رستم آمده آنقدر ضربه دیده تنت ز دشمنت حتی مجاز کل و جزش(1) کم آمده رعنا پسر زمان سرور جشن توست اما چرا مقابل من غم آمده عیدم عزاست یا غم مادرش رسید یا زودتر غمش ز محرم آمده استاد شاعران غزل میشوم اگر از بحر لطف اصغرتان نم آمده طاقت ندارد این قوس قافیه ام ولی دستم ز لطف روضه ی غم چم آمده آن چیز را که از دگری طلب شدست با کام لب ز خاک تو جام جم آمده من آمدم زمین و زمان هم آمده جان والسلام چو کمان هم آمده موضوع مطلب : محو سخنان حاج همت بودیم که در صبحگاه لشگر با شور و هیجان و حرکات خاص سر و دستش مشغول سخنرانی بود. مثل همیشه آنقدر صحبت های حاجی گیرا بود که کسی به کار دیگری نپردازد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدا فقط صدای حاج همت بود و گاهی صدای صلوات بچه ها. تو همین اوضاع صدای پچ پچی توجه ها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجی های کم سن و سال لشگر بود که داشت با یکی از دوستاش صحبت می کرد. فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذکر داد که ساکت شود و به صحبت های فرمانده لشگر گوش کند، توجهی نمی کرد.
شیطنتش گل کرده بود و مثلاً می خواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمی ترسد. خلاصه فرمانده دسته یک برخوردی با این بسیجی کرد. سرو صداها کار خودش را کرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هایش را قطع کرد و پرسید: «برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می کنیم». کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: «آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو.» بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن. حاجی صدایش را بلند تر کرد: «بدو برادر! بجنب»بسیجی جلوی جایگاه که رسید، حاجی محکم گفت: «بشمار سه پوتین هات را دربیار» و بعد شروع کرد به شمردن.بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند. بعد پوتین اون بسیجی را گرفت وتوش اب ریخت بسیجی متحیر به حاج همت نگاه میکرد بعد حاج همت پوتین پرازاب را به دندان گرفت واب داخل اون رو نوشید.وگفت:فقط میخوام بدونید که همت خاک پای همه ی بسیجیهاست وبسیجی پس از این حرف همانطور متحیر نشسته بود.
شهید سید مرتضی آوینی: من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. موضوع مطلب : مادر خوبم به تمامی خواهرانم بگو که حجاب آنان سنگرشان است .فرهنگ اسلامی را با این سنگر حفظ کنند . موضوع مطلب :
چند روز بعد از عملیات یک بسیجی رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش هرجا می رفت همراه خودش می برد ... از یکی پرسیدم : چشه این بنده خدا ؟؟؟ گفت: آرپی چی زن بوده ... توی عملیات قبلی آنقدر آرپی چی زده که دیگه نمی شنوه . باید براش بنویسی. موضوع مطلب :
آخرین نفری که از عملیات بر می گشت خودش بود(حاج احمد متوسلیان) یک کلاه خود سرش بود ، افتاد ته دره . حالا آن طرف دموکراتها بودند . تا نرفت کلاه را برنداشت بر نگشت . گفتیم : اگه شهید می شدی ...؟ گفت : این بیت المال بود ... . موضوع مطلب :
ما اگر عاشق جبهه بودیم، به خاطر صفای بچه هایی بود که لذت های مادی را فراموش کردند و اکنون ما نیز چون شماییم. وقتی در خون خویش غلتیدیم و چشم از دنیا بستیم، فکر می کردیم که دیگر همه چیز تمام شد اما این گونه نشد. دردهای شما در فراق ما، دل ما را بیشتر آتش می زند. درست است که ما به هر چه می کنید، آگاهیم؛ اما این بلای بزرگی بود که ای کاش نصیب ما نمی شد. وقتی شما از این و آن طعنه می خورید و لاجرم به گوشه اتاق پناه می برید و با عکس های ما سخن می گویید و اشک می ریزید، به خدا قسم این جا کربلا می شود و برای هر یک از غم های دلتان این جا تمام شهیدان زار می زنند. موضوع مطلب : دیگه سال 11 هجری نیست که مولامونو تنها گیر بکشید ، دستشو ببندید همسرشو بزنید حقشو غصب کنید. ما قوم عجم به باده عادت داریم بر پیر مغان ، علی ارادت داریم
بر طایفه مان نگاه حق معطوف است
می خانه شهر توسِمان معروف است
می داخل خم سینجلی می گوید
قل می زند و عــــــلی عــــــلی می گوید
از ما بترس طایفه ای پر اراده ایم
ما مثل کوه پشت علی ایستاده ایم
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد موضوع مطلب : چند روزی است که دیگر برای بهروزم گریه نمی کنم!
در خواب او را به همراه 50-40 نفر از رفقایش دیدم؛ گفتم: مادر، نمیخواهی برگردی؟ من که دیگر مُردم از دوریت!
گفت: نه مادر، من دیگر برنمی گردم!
گفتم: خب خیالم راحت شد که دیگر منتظرت نباشم، حالا می شود بگویی چرا؟!
گفت: مادر! ما مانده ایم در مناطق عملیاتی، وقتی زائرین راهیان نور می آیند بهشان خوش آمد بگوییم و ازشان پذیرایی کنیم و مراقبشان
باشیم آسیبی نبینند...
مادر شهیدِ مفقودالاثر، بهروز صبوری موضوع مطلب : موضوعات پیوندها امکانات جانبی بازدید امروز: 10 بازدید دیروز: 9 کل بازدیدها: 162067 |
||