منتظران مهدی (عج) طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آرشیو وبلاگ وقتی امام ـ علیه السلام ـ در حبس بود ابن اوتاش که سابقه عداوت و دشمنی با اهل بیت علیهم السلام را داشت زندان بان حضرت بود، به او دستور دادند تا می توانی بر او سخت گیر اما او تنها یک روز با امام ـ علیه السلام ـ ماند، امام ـ علیه السلام ـ او را چنان متحول کرد که او در برابر امام به خاک افتاد و از راهش برگشت و دارای بصیرتی کامل نسبت به شناخت امام ـ علیه السلام ـ شد[1]. موضوع مطلب : نیروهای مسلّح امام هادی علیه السلام
امام هادی علیه السلام گاه اراده می کرد که از طریق کرامت، قدرت معنوی و ولایت تکوینی خویش را به ستمگران دوران نشان دهد که از جمله، مورد ذیل است: متوکل عباسی برای تهدید و ارعاب امام هادی علیه السلام او را احضار کرد و دستور داد هر یک از سپاهیانش کیسه (و توبره) خود را پراز خاک قرمز کنند و در جای خاصی بریزند. تعداد سپاه او که نود هزار نفر بود، خاکهای کیسه های شان را روی هم ریختند و تلّ بزرگی از خاک را ایجاد کردند. متوکل با امام هادی علیه السلام روی آن خاکها قرار گرفتند و سربازان و لشکریان او در حالی که به سلاح روز مسلح بودند، از برابر آنان رژه رفتند. خلیفه ستمگر عباسی از این طریق می خواست آن حضرت را مرعوب سازد و از قیام علیه خود باز دارد. حضرت برای خُنثی نمودن این نقشه، به متوکل رو کرد و فرمود: «آیا می خواهی سربازان و لشکریان مرا ببینی؟» متوکل که احتمال نمی داد حضرتش سرباز و سلاح داشته باشد، یکوقت متوجه شد که میان زمین و آسمان پر از ملائکه مسلح شده، و همگی در برابر آن حضرت آماده اطاعت می باشند. آن ستمگر از دیدن آن همه نیروی رزمی، به وحشت افتاد و از ترس غش کرد. چون به هوش آمد، حضرت فرمود: «نَحْنُ لا نُناقِشُکُمْ فِی الدُّنْیا نَحْنُ مُشْتَغِلُونَ بِاَمْرِ الاْآخِرَةِ فَلا عَلَیْکَ شَی ءٌ مِمّا تَظُنُّ؛(8) در دنیا با شما مناقشه نمی کنیم [چرا که] ما مشغول امر آخرت هستیم. پس آنچه گمان می کنی، درست نیست.» موضوع مطلب :
کرامات امام محمد باقر علیه السلام جنیان در حضور امام باقر علیه السلام
امامان معصوم علیهم السلام حجت های خدایی و پیشوایان هدایت و چراغ های فروزان در تاریکی ها برای تمام اهل دنیا و آخرت هستند. همچنانکه در زیارت جامعه کبیره می خوانیم: «السلام علی ائمة الهدی، و مصابیح الدجی، و اعلام التقی و ذوی النهی و اولی الحجی، و کهف الوری، و ورثة الانبیاء، والمثل الاعلی، والدعوة الحسنی و حجج الله علی اهل الدنیا والاخرة والاولی; سلام بر امامان هدایت و چراغ های شب تار و پرچم های تقوی و صاحبان خرد و دارندگان عقل و پناه مردم و وارثان پیغمبران و مثل اعلا [ی الهی] و [صاحب] دعوت نیکوتر و حجت های الهی بر اهل دنیا و آخرت و اولی.» بر این اساس امامان معصوم علیهم السلام برای تمام اهل دنیا از جن و انس و تمام گروه ها و ملت های جهان، حجت الهی و رهبر حقیقی شمرده می شوند. همچنانکه پیامبر صلی الله علیه و آله بر جن و انس مبعوث شده بود و در آیات 29 تا 31 سوره احقاف این نکته بیان گردیده است، اوصیای او نیز چنین بودند. با توجه به این نکات فشرده، در این رابطه 2 داستان زیر را می خوانیم: الف) سعد اسکاف می گوید: روزی با حضرت باقر علیه السلام کار ضروری داشتم. به صحن منزل آن حضرت وارد شده و خواستم به داخل اتاق بروم. امام فرمود: «عجله نکن!» من در حیاط منزل امام علیه السلام مدتی جلو آفتاب ماندم... تا اینکه بعد از مدتی با کمال شگفتی دیدم که اشخاصی از اتاق خارج شده و به سوی من آمدند. آنان از کثرت عبادت لاغر شده بودند. به خدا سوگند! سیمای زیبا و معنوی آنان مرا آن چنان شیفته نمود که وضع خود را (ناراحتی در هوای گرم) فراموش کردم. وقتی به محضر حضرت مشرف شدم به من فرمود: «گویا تو را ناراحت کردم.» عرض کردم: آری! به خدا قسم من وضع خود را فراموش کردم. اشخاصی از نزد من گذشتند که همه یکنواخت بودند و من مردمی خوش قیافه تر از این ها ندیده بودم. فرمود: ای سعد! آن ها را دیدی؟ گفتم: آری. فرمود: ایشان برادران تو از طایفه جن هستند. عرض کردم: خدمت شما می آیند؟ فرمود: آری می آیند و مسائل دینی و حلال و حرام خود را از ما می پرسند. ب) ابو حمزه ثمالی می گوید: روزی جهت شرفیابی به حضور امام باقر علیه السلام اجازه خواستم، گفتند: عده ای خدمت آن حضرت هستند. به همین جهت اندکی صبر کردم تا آن ها خارج شوند. پس کسانی خارج شدند که آن ها را نمی شناختم و به نظرم غریب و ناآشنا می آمدند. اجازه شرفیابی گرفتم، داخل شدم و به حضرت عرض کردم: فدایت شوم، الآن زمان حکومت بنی امیه است و از شمشیرهای آن ها خون می چکد. (یعنی ورود افراد ناشناس برای شما خطر آفرین است). امام فرمود: ای ابا حمزه! اینان گروهی از شیعیان از طایفه جن بودند و آمده بودند تا از مسائل دینی خود سؤال کنند. آیا نمی دانی که امام حجت خداوند برجن و انس می باشد؟
موضوع مطلب : حضرت آیهالله حاج میرزا هادی خراسانی، در کتاب معجزات و کرامات مینویسد: عالم ربانی شیخ مرتضی آشتیانی از استادش حجهالسلام حاج میرزا حسین خلیلی تهرانی (اعلی الله مقامه) نقل کرده است: شیخ جلیل به ما خبر داد که با هم دیگر در درس صاحب جواهر حاضر میشدیم. یکی از تجار که رییس خانوادهای در زمان خود بود، پسری خوش منظر و مودب داشت، والدهاش علویه محترمهای بود و اولاد ایشان منحصر است به همین جوان که در کربلا مریض شد و شاید ناخوشی حصبه بود و به قدری مریضیاش سخت شد که به حال مرگ و احتضار افتاد و فوت کرد و چشم و پای او را بستند، پدرش از اندرون خانه به بیرونی رفت در حالی که بر سر و سینه میزد، آن گاه مادر محترمهی آن جوان به حرم مطهر حضرت ابوالفضل علیهالسلام مشرف شد و از کلیددار آستانه خواهش کرد که اجازه بدهد شب را تا صبح در حرم بماند، نخست کلیددار حرم قبول نکرد، وقتی علویه خود را معرفی کرد و گفت: پسر من محتضر است و چارهای جز توسل به بابالحوایج ندارم. کلیددار قبول کرد و به مستخدمان دستور داد که آن علویه در حرم بماند. شیخ جلیلالقدر میفرماید: همان شب من به کربلا مشرف شدم و ابدا از جریان حال تاجر الکبه و بیماری فرزندش اطلاعی نداشتم، در همان شب خواب دیدم که به حرم سیدالشهدا مشرف شدم و از طرف مرقد حبیب بن مظاهر وارد شدم، دیدم فضای حرم از زمین و آسمان مملو از ملایکه است و در مسجد بالا تخت گذاشتهاند و حضرت رسالت و حضرت شاه ولایت علی علیهالسلام بر تخت نشستهاند، در همان حال ملکی پیش رفت و عرض کرد: السلام علیک یا رسول الله صلی الله علیه و آله السلام علیک یا خاتم النبیین صلی الله علیه و آله، آن گاه عرض کرد: حضرت بابالحوایج عباس علیهالسلام عرض میکند: یا رسول الله! پسر آن علویه، مریض است و به من متوسل شده است، شما به درگاه الهی دعا کنید که حق سبحانه و تعالی او را شفا دهد، سپس حضرت ختمی مرتبت دست به دعا برداشتند و بعد از لحظهای فرمودند: فوت این جوان مقدر است، آن گاه آن ملک برگشت، بعد از لحظهای ملک دیگر آمد و سلام کرد و پیغامی مانند پیغام اول آورد، دو مرتبه حضرت رسالت دست به دعا برداشتند و پس از لحظهای سر فرود آوردند و فرمودند: مرگ این جوان مقدر است، آن ملک برگشت، شیخ فرمود: ناگاه دیدم ملایکهی حاضر در حرم یک مرتبه به جنبش آمدند، ولوله و زلزله در آنها افتاد، وقتی نظر کردم دیدم حضرت ابوالفضل علیهالسلام خودشان تشریف آوردند با همان حالت وقت شهادت در کربلا و علت اضطراب ملایکه همین بود که آنها تاب دیدن آن حالت را نداشتند. حضرت عباس علیهالسلام پیش آمد و فرمود: السلام علیک یا رسول الله! السلام علیک یا خیرالمرسلین! آن علویه به من متوسل شده و شفای فرزندش را از من میخواهد، شما به درگاه خدا بفرمایید یا این جوان را شفا دهد یا این لقب باب الحوایج را از من بردارند، چون آن سرور این سخن را شنید چشم مبارکش پر از اشک شد و روی مبارکش را به حضرت علی علیهالسلام کردند و فرمودند: یا علی! تو هم در دعا با من همراهی کن و هر دو بزرگوار دست به دعا برداشتند، بعد از لحظهای ملکی از آسمان نازل گردید و خدمت حضرت رسالت مشرف شد، سلام کرد و سلام حق سبحانه را ابلاغ نمود و عرض کرد: حق تعالی میفرماید: بابالحوایج را از عباس علیهالسلام نمیگیریم و جوان را شفا دادیم. موضوع مطلب : خانمى علویه (سیده ) که از اهل زهد و تقوى بود و مواظبت به اوقات نمازهاى خود و سایر عبادات داشت و بواسطه تنگدستى و پریشانى دوازده تومان قرض دار شده بود و چون تمکن از اداى قرض خود نداشت در شب جمعه پنجم ربیع الثانى 1331 توسل بامام هشتم حضرت ابى الحسن الرضا (علیه السلام) جسته و الحاح بسیار کرده که مرا از قرض آسوده فرما. پس خوابش ربوده . موضوع مطلب : مرحوم میرزا على نقى قزوینى فرمود: موضوع مطلب :
- پیامبر اکرم (ص) فرمودند: موضوع مطلب : مذهب شیعه در باب مهدویت این است که مهدویت خاصه، صحیح و مقبول است و به تعبیر دیگر، آنچه مورد پذیرش است، مهدویت شخصیه است نه نوعیه. البته بعضی از صوفیه و عارفان قائل به مهدویت نوعیه بوده اند. به این معنا که عقیده دارند که در هر دوره ای باید یک مهدی وجود دشته باشد که ویژگی ها و خواص مهدویت و هادویت را داشته باشد و می گویند: هیچ عصری خالی از یک مهدی هادی نیست و ضرورتی هم ندارد که مشخص شود از نسل چه کسی است و چه خصایصی را داراست.
حاکمیت تدریجی اسلام و احکام نورانی آن، بخشی از ظهور امر حضرت مهدی (عج) است. هر چند هنوز ظهور ایشان، واقع نشده است. موضوعی که احیانا در قالب سوال مطرح می شود این است که دنیا اکنون پر از جور و ستم است پس چرا امام زمان بنا به مفاد روایت معروف و مشهور ظهور نمی کند؟ در رابطه با این مسئله باید گفت هیچ گونه علیتی فیما بین پرشدن دنیا از ظلم و جور و یا سیطره ظلم و جور بر دنیا و ظهور امام زمان وجود ندارد که بگویم بلافاصله امام زمان باید در این شرایط ظهور فرماید.
در برخی دیگر از روایات چنین آمده است: بعد از آن که دنیا از ظلم و جور پر شده امام زمان تشریف می آورد و آن را از عدل و داد سرشار و لبریز می نماید، اما مقدار این فاصله و اندازه آن مشخص نشده است. پس باید این شبهه از اذهان پیش بیاید که تا دنیا از ظلم و ستم پر شد باید حتما امام زمان ظهور کند، زیرا امکان آن هست که این مدت زمان و فاصله بنا به حکمت ها و مصالحی به درازا بکشد و این نباید برای کسی جای نگرانی و یا افسردگی باشد.
یک موضوعی که مطرح است اینکه آیا وقتی نام امام زمان برده می شود، قیام برای نام ایشان واجب می باشد یا واجب نیست؟ مدرکی که برای این مسئله وجود دارد این است که آمده روزی در محضر امام صادق (ع) نام حضرت صاحب الامر برده شد، امام ششم به منظور احترام نام آن حضرت از جای برخاسته و قیام فرمود. اما اینکه استجاب برخاستن به هنگام شنیدن نام مبارک امام عصر (عج) شامل هر کدام از نام های آن حضرت است و یا منحصر به کلمه «قائم آل محمد» است، مورد بحث و گفت و گو بوده است.
مطلب دیگری که احیانا مطرح می شود این است که آیا امام زمان زن و فرزند دارد یا خیر؟ و اگر ازدواج کرده، آیا اولاد دارد یا خیر؟ برای این ادعا که امام زمان قبل از ظهور، همسر و فرزندانی دارد به روایتی استدلال شده که مرحوم شیخ طوسی، در «الغیبه» آن را ذکر نموده است. در این روایت از حضرت صادق (ع) نقل شده که فرمودند: مطلع نیست بر مکان امام زمان در ایام غیبت هیچ کس نه از اولاد و نه غیر اولاد، مگر غلامی که متصدی کارهای آن حضرت است و فقط او از محل امام مطلع است. پس معلوم می شود که امام زمان اولاد دارد و وقتی فرزند داشت، قطعا همسر هم دارد. موضوع مطلب : معجزه ای از حضرت مهدی صاحب الزمان (عج) که باعث شد 20 نفر از اعضای فرقه ضاله بهائیت توبه کنند....
آقای سید هرندی که از طلاب و بزرگ زادگان اصفهانی هستند و ابوی ایشان جناب حاج سید رضا هرندی ، از علمای بزرگ و خطبای جلیل اصفهان بودند. ایشان از قول پدر بزرگوارش نقل نمود که فرمودند: « من در ایام جوانی که هنوز در حجره مدرسه بسر می بردم، به دعوت جمعی، قرار شد که در یک محله ای منبر بروم. البته به من گفتند: در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروم، چند خانواده بهائی ـ خذلهم الله ـ سکونت دارند و باید فکر آنها را هم بکنی... با همه آن سفارشات و خیرخواهیهای مردم، چون ما جوان بودیم با یک شور و خلوص، این امر را تقبل کردیم. بعد از ده شب که پایان جلسات بود، یک مجلس مهمانی تشکیل شد و پس از صرف شام ما عازم مدرسه شدیم. ناگفته نماند: در این ده شب درباره پوچ بودن بساطهای بهایی گری داد سخن داده و بطلان اساس این فرقه را آشکار و برملا ساخته بودم. در راه مدرسه داشتم به مدرسه می آمدم که ناگهان چند نفر را مشاهده کردم که پیدا بود قصد مرا دارند، تا نزدیک شدند و خیلی از من نوازش، تشکر و قدردانی و تجلیل کردند، یکی دست مرا می بوسید، دیگری به عبای من تبرک ... که: آقا، حقاً شما چشم ما را روشن کردید... بعد پرسیدند که قصد کجا را دارید؟ من گفتم که می خواهم بروم به مدرسه، آنها گفتند که، خواهش می کنیم امشب را به مدرسه نروید و به منزل ما بیایید. مقداری راه آمدیم به درب بزرگ و محکمی رسیدیم، در را باز کردند، وارد شدیم. در را از پشت، از پایین، از وسط و بالا، بستند. وارد اطاق که شدیم ناگهان چندین نفر دیگر را دیدم که همه ناراحت و خشمگین نشسته اند و آنها هیچ توجهی به آمدن من نشان ندادند و جواب سلام هم نگفتند. و من پیش خود حمل کردم به اینکه شاید بین خودشان ناراحتی دارند. بعد که ما نشستیم، یکی از اینها به تندی خطاب به من کرد که: سید ... این ها چه حرفهایی است که بالای منبر می گویی؟ ( این عتاب همراه با تهدید بود ) من رو کردم به یکی که چرا این آقا اینگونه حرف می زند. همگی گفتند: بلی درست می گوید چاقو و دشنه آماده شد و گفتند: که امشب، شب آخر تو است و ترا خواهیم کشت. من گفتم: که خوب چه عجله ای دارید؟ شب خیلی بلند است و من یک نفر در دست شما آدمهای مسلح، کشتن که کاری ندارد، ولی توجه کنید که سخنی بگویم. با تأمل و مشورت و بگو مگو به ما مهلت دادند که من حرفی را بگویم گفتم: من پدر و مادر پیری در هرند (قریه ایشان) دارم که مرا با زحمت به شهر فرستاده اند که درس بخوانم و به مقامی برسم و کاری بکنم. اکنون خبر مرگ من برای آنها خیلی گران است. شما به خاطر آنها دست از کشتن من بردارید. جواب ایشان تندی و تلخی بود که چه حرف هایی می گوید، یا الله راحتش کنید. دوباره من گفتم که: شب بلند است و عجله ای ندارید ولی حرف دیگری هم دارم. گفتند: که حرف آخرینت باشد، بگو. گفتم: شما با این کار یک امامزاده واجب التعظیمی را پدید می آورید که مردم بر مرقد من ضریحی درست خواهند کرد و سالهای سال به زیارت من خواهند آمد و برای من طلب رحمت و ادای احترام و برای قاتلین من که شما ها باشید، نفرین و لعن خواهند کرد. پس بیایید برای خاطر خودتان از این بدنامی، از این کار منصرف شوید. باز همچنان سر و صدای بکشید، و خلاصش کنید و اینها چه حرفهایی است، بلند شد. من دوباره گفتم: پس اکنون که شما عزم جزم برای کشتن من دارید. رسم این است که دم مرگ یک وضویی بسازیم و توبه ای و نمازی بجا آوریم. به اصرار، این پیشنهاد ما را قبول کردند و برای اینکه احتمال می دادند شاید من مسئله وضو را بهانه کرده ام، برای اینکه در حیاط فریاد کنم و به همسایه ها خبر دهم. مرا در حلقه ای از دشنه و خنجر بدستان، برای انجام وضو به حیاط آوردند. من بعد از وضو، نماز را شروع کردم و قصد کردم که در سجده آخر هفت مرتبه بگویم: « المستغاث بک یا صاحب الزمان ». با حضور قلب مشغول نماز شدم. در اثنای نماز بود که درب خانه را زدند، اینها مردد بودند که درب را باز کنند یا نه؟ ناگهان درب باز شد و سواری وارد شد و آمد پهلوی من و منتظر ماند که من نماز را تمام کنم پس از اتمام نماز، دست مرا گرفت به قصد بیرون بردن از خانه، راه افتادیم. این بیست نفری که لحظه ای پیش، همه دست به دشنه بودند که مرا بکشند، گویی همه مجسمه بودند که بر دیوار نصبند؛ دم هم برنیاوردند و ما از خانه بیرون رفتیم شب گذشته بود و درب مدرسه بسته بود، به دم درب که رسیدیم، درب مدرسه هم باز شد و ما داخل مدرسه شدیم. من به آن اقای بزرگوار عرض کردم که : بفرمایید حجره کوچک ما خدمتی کنیم. جواب فرمودند که: من باید بروم. و شاید هم فرمودند که: مثل شما نیز هست که من باید به دادشان برسم ( تردید از راوی است ) و من از ایشان جدا و وارد حجره شدم. دنبال کبریت بودم که چراغ را روشن کنم، ناگهان بخود آمدم که: این چه داستانی است؟ من کجا بودم؟ چه شد؟ چگونه آمدم، و اکنون کجایم؟ بدنبال آن بزرگوار روان شدم ولی اثری از او نیافتم. صبح، خادم با طلبه ها دعوا داشت که: چرا درب مدرسه را باز گذاشته اند و اصلاً چرا بعد از گذشتن وقت آمده اند. و همه طلاب اظهار بی اطلاعی می کردند. تا آمدند سراغ ما که چه کسی برای شما درب را باز کرد؟ من گفتم: ما که آمدیم درب باز بود و جریان را کتمان کردم. صبح همان شب، همان بیست نفر آمدند سراغ ما را گرفتند و به حجره ما وارد شدند و همگی اظهار داشتند که: شما را قسم می دهیم به جان آنکه دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ضلالت نجات داد راز ما را فاش نکن و همگی شهادتین گفته و اسلام آوردند. ما همچنان این راز را در دل داشتیم و به احدی نمی گفتیم تا مدتی بسیار بعد از آن، اشخاصی از تهران آمده بودند و به منزل ما و گفتند: جریان آن شب را بازگو کنید. معلوم شد که آن بیست نفر به رفیقهایشان جریان را گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند. سپس بعد از آن وعاظ اصفهان، مرتب جریان را روی منابر می گفتند و مردم را متوجه وجود با برکت و نورانی حضرت ولی عصر علیه السلام می کردند ». 27/11/60 برابر با 22/ ربیع الثانی/ 1402 جناب عالم وارسته حاج سید رضا هرندی مدفون در گلستان شهداء جلوتر از قطعه فرمانده کل قوا می باشد نقل از حضرت حجتالاسلام و المسلمین احمد قاضی زاهدی دامت برکاته در کتاب شیفتگان حضرت مهدی علیهالسلام
موضوع مطلب : موضوعات پیوندها امکانات جانبی بازدید امروز: 20 بازدید دیروز: 23 کل بازدیدها: 161872 |
||