سفارش تبلیغ
صبا ویژن
<
 
منتظران مهدی (عج)
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
شنبه 92/2/14 :: 7:14 عصر

صدای موزیک ملایم ساعت یکی دوبار تکرار شد. دختر از زیر پتو تکانی خورد و به پهلو شد. چشمانش را به زحمت نیمه باز کرد. ساعت را آرام در دست گرفت و صدای موزیکش را قطع کرد.

: بیدار شدم دیگه آواز نخون!

همانطور که ساعت در دستش بود دوباره چشمهایش را بست. خیلی طول نکشید که دستش آویزان شد و ساعت از دستش افتاد کنار تخت روی زمین و به صورت نامنظمی شروع به پخش موزیک کرد. دختر بدون اینکه چشمهایش را باز کند خودش را جا به جا کرد و روی لبه تخت نشست. خم شد ساعت را برداشت و ساکتش کرد.

طول کشید تا آرام آرام از روی تخت بلند شود. کمی سرش را خاراند و جلوی آینه ایستاد. به صورت خواب آلود و چشمهای پف کرده اش نگاه کرد. روبروی آینه نشست و شانه چوبی اش را برداشت. هنوز چشمهایش کاملا باز نشده بودند. موهایش را آرام آرام شانه کرد و بعد پشت سرش جمع کرد. بلند شد و پرده اتاق را کنار زد. هوا خواب و بیدار صبح بود.

از اتاق که بیرون رفت پدر بیدار بود و داشت کفش هایش را واکس میزد. یادش آمد پدر امروز مسافر است.

:سلام بابا. صبح بخیر

پدر سرش را بلند کرد

: سلام دختر گل! صبح تو هم بخیر باباجان.

: داری میری بابا؟

:یه نیم ساعت دیگه. تو امروز چه کاره ای؟

:هیچی. برا مصاحبه میرم شرکت.

:همون شرکت که ...

: معلومه دیگه. مگه شما میذاری یه شرکت خصوصی دیگه برم؟

:شرکت خصوصیه بابا جون. نمیشه همینطوری بری که!

:چشم ... برم تا آفتاب درنیومده و نمازم قضا نشده؟

پدر نگاهی به دختر کرد و دوباره مشغول کفشهایش شد.

                                                                        ***

مانتو و شلوار طوسی تیره و روسری طوسی روشن، کیف مشکی ساده و کفشهای رسمی اش را برگزیده بود. با وسواس! دلش نمیخواست بی سلیقه یا نامناسب به نظر برسد. اگرچه به هر حال از زیر چادری که سر کرده بود سلیقه اش در انتخاب لباس چندان به چشم نمی آمد. میدانست فضای شرکتهای خصوصی در مجموع چطور است، ظاهر آدمهایش چه شکلی است و و یا دست کم ترجیح میدهند که چه شکلی باشد.

بیش از توانایی ها و دانسته هایش نگران ظاهرش بود. برایش اهمیت داشت که پذیرفته شود. به هر حال شرکتی بود که دوست پدرش معرفی کرده بود و بیش از آن، همه همکلاسی های دانشگاه آرزویشان بود توی همچین شرکت مطرحی کار کنند.

شرکت توی یکی از خیابانهای فرعی اطراف میدان ونک بود. یک مجتمع پنج طبقه که تابلوی کوچکی نزدیک در ورودی، نام آن را بر خود داشت.

مرد جوانی با لباس نگهبانی نزدیک در روی یک صندلی ساده نشسته بود.

: سلام. من قرار مصاحبه دارم. کجا باید برم؟

مرد نگاهی به دختر انداخت و لبخند مضحکش پر رنگ شد.

:طبقه دوم. از منشی بپرسید!

***

روز اول کار تمام شده بود. محیط شرکت خیلی برایش غریبه بود. آدم های شرکت با دوستان و آشناهای همیشگی اش فرق داشتند. به چند نفری معرفی شد و قسمتهایی از شرکت را هم دید.        

شب که به خانه برگشت شروع کرد به توصیف شرکت توی دفترچه شخصی اش.                                                         

"مردها همه کت و شلوار پوشیدن. با کراوات متناسب که بیخ گلویشان سفت کردن و کفش های رسمی که راه که میرن برق میزنه! زنها متنوع ترن. تقریبا اصلا رسمی نیستن. حتی یکیشون بلوز پسرونه پوشیده و موهاش رو هم پسرونه- البته پسرونه قدیم ها- زده و مثل بقیه یک چیزی شبیه شال هم روی سرش هست.

فضای شرکت هم کلا عجیب غریبه. خیلی راحت نیستم. 

شرکت به این بزرگی جا برای نماز خوندن نداره. از یکی پرسیدم گفت ما نمازهامون رو تو خونه میخونیم. هر کاری کردم روم نشد یه گوشه یه چیزی بندازم و نماز بخونم.

خداجون بین خودمون بمونه ها... امروز نماز ظهر و عصرم قضا شد."

                                                                        ***

پدر داشت کتاب کوچکی را ورق میزد. دختر از آشپزخانه با دو لیوان چای آمد و کنار پدر نشست.

:چی میخونی بابا؟

پدر سرش را بلند کرد. کتاب را بست و یکی از لیوانها را برداشت.

:از شرکت چه خبر؟

دختر هم خم شد و یکی از لیوانها را برداشت. یک جرعه نوشید و به پدر نگاه کرد. توی صورتش کمی تردید بود.

:چیه باباجون؟خوشت نیومد از کار؟

دختر کمی مکث کرد و یک جرعه دیگر از چای خورد.

: شرکتش خیلی معتبره. هر کی تو رشته من درس خونده باشه آرزوشه تو همچین شرکتی کار کنه!

پدر به دخترش نگاه کرد. در چشمهایش چیزی میدید.

:بخونم برات باباجون اینی رو که داشتم میخوندم؟

دختر که داشت توی ذهنش کلمات مناسبی برای جواب قانع کننده تر پیدا میکرد لبخند زد

:بله بخونید!

: جونم برات بگه داشتم یه مطلبی راجع به شهید عباس بابایی میخوندم...شنیدی اسمش رو که؟

:البته

:میگن وقتی عباس بابایی توی آمریکا داشته درس خلبانی میخونده کلی براش پرونده ساخته بودند که مشکوکه وکارای عجیب غریب میکنه. تا اینکه موقع دادن گواهینامه خلبانی که میشه، براش ادا درمیارن و بالاخره کارش رو میکشونن به مسئول دانشکده که اگه اون نظر مثبت داد که داد و اگه نداد هیچی به هیچی!

خلاصه اینکه شهید بابایی میره اتاق ژنرال و سوال و جوابا شروع میشه. شهید بابایی میفهمه که ژنرال نظر مثبتی نسبت به اون نداره و خب البته دلیلش رو هم میدونست.

بالاخره تو همین حین یکی میاد دنبال ژنرال و ظاهرا کار مهمی پیش میاد و ژنرال از اتاق بیرون میره. شهید بابایی به ساعتش نگاه میکنه و میبینه وقت نماز ظهره. یه کم فکر میکنه و تصمیمش رو میگیره و شروع میکنه نماز خوندن. وسطهای نماز ژنرال برمیگرده تو اتاق و نماز خوندن شهید بابایی رو میبینه. شهید بابایی هم با خودش میگه بذار نمازم رو تموم کنم هر چی خدا بخواد همون میشه.

ژنرال بعد از تموم شدن نماز از شهید بابایی توضیح میخواد. ایشون هم توضیح میدن که توی دین ما توی ساعتهای معینی از شبانه روز باید مشغول نیایش با خدا بشیم. زمانش شده بود و من از نبودن شما استفاده کردم و این واجب دینی رو انجام دادم.

ژنرال سری تکون داد و گفت پس همه مطالبی که توی پروندت هست به خاطر این کارهاست؟

بعدش هم گواهینامه رو امضا کرد و با احترام با شهید دست داد و بهش قبولیش رو تبریک گفت.

دختر به پدر نگاه کرد و باقی چای را در سینی گذاشت.

                                                                        ***

عصر شده بود. آدم ها همان آدم ها بودند. شرکت همان شرکت بود. اما دختر تصمیم تازه ای گرفته بود.

رفت توی غذاخوری. کارگرها داشتند کف غذاخوری را طی میکشیدند.

:همه غذا خوردن؟

یکیشان سرش را بلند کرد

:کسایی که تو جلسه بودند هنوز نه!

دختر نگاهی به ساعتش انداخت.

:روزنامه باطله دارید؟

:برای چی میخوای خانم مهندس؟

:میخوام این گوشه بندازم برا نماز... دارین؟

:خانم مهندس شاید همین الانها بیان ها!

دختر نگاهی به مرد کرد.

:لطفا بهم روزنامه بدید.

روزنامه ها را رو به قبله پهن کرد روی زمین و قامت بست.




موضوع مطلب :
موضوعات
پیوندها
امکانات جانبی

بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 18
کل بازدیدها: 162101

عاشقانه
تصاویر زیباسازی نایت اسکینز پخش زنده حرم
روزشمار محرم عاشورا

استخاره با قرآن
استخاره با قرآن

 
 
 
Susa Web Tools