«ابوالفضل اسدی» به سال 1344 در اراک متولد شد و در هفتم شهریورماه 1366 در منطقه شلمچه پنجه بر بام عرش گرفت و بر بام آسمان منزل گرفت. او را به نام «دایی ابوالفضل» می شناختند آن چه خواهید خواند برشی است از حیات طیبه ی آن شهید عزیز
زمان جنگ در هر مرخصی که به شهر میآمدیم ، هر روز بعدازظهر بچههای جبهه در میدان مرکزی شهر اراک جمع میشدیم. یک روز دمدمای غروب و اذان مغرب، دایی ابوالفضل به من گفت: بیا میخوام ببرمت یکجا کیف کنیم.
من اول فکر کردم میخواهیم برویم نماز جماعت. دنبالش راه افتادم بدون اینکه معنی حرفش را بفهمم .
به یک مغازة کبابی رفت و پنج شش سیخ کباب خرید. باز هم بدون این که حرفی بزنم دنبالش راه افتادم. به یکی از محلههای فقیرنشین شهر رفتیم و در خانة محقری را زد. پیرمردی در را باز کرد. از احوالپرسی او مشخص بود که دایی ابوالفضل را میشناسد. با تعارف آن مرد وارد خانه که تمامش تشکیل شده بود از یک اتاق، شدیم .
پیرزنی در گوشه اتاق، و دو بچه حدود هفت و نه ساله عقبافتاده ذهنی هم در کناری بودند که با دیدن دایی به شور و شعف آمدند. بعد از اینکه کلی با آن بچهها بازی کرد، دایی با دست خودش لقمه از نان و کباب درست میکرد و در دهان آن بچهها میگذاشت و هی با کلمات شوخ آن ها را میخنداند.
خلاصه، غذا دادن به بچهها تمام شد و دایی از مادر بچهها خواست لباس تمیز بدهد تا لباس بچهها را عوض کند. بعد از عوض کردن، لباسهای چرک را شست و بعد از آن با دادن مبلغی پول از اندک حقوقی که بابت جبهه بود(یعنی همان دو هزار تومان در ماه که همان روزگار هم از نصف حقوق یک کارگر که در شهر خود روزی هشت ساعت کار میکرد هم کمتر بود) به آن خانواده داد و از آن محل خارج شدیم و در تمام مدت که ما در آن مکان حضور داشتیم از زبان آن پیرمرد و پیرزن که انگار از غم و غصه دو فرزند عقبماندهشان به پیری زودرس مبتلا شده بودند به جز دعا در حق ایشان چیزی نشنیدم.
بعد از خروج از آن جا گفتم دایی چهکار کردى؟ گفت: به این میگن عشقبازی با خدا.
موضوع مطلب :