به عزت و جلال تو قسم که خلق را تمام گمراه خواهم کرد، مگر خاصان از بندگانت که برای تو خالص شدند.
****************
در اینباره، در حکایتی میخوانیم: درختی بود که جمعی آن را میپرستیدند و عابدی در بنیاسرائیل بر آن مطلع شده بود.
غیرت ایمان، او را بر این داشت که تیشه بردارد و روانه شود تا آن درخت را قطع کند. در راه، شیطان به صورت مردی ظاهر شد، گفت: «به کجا میروی؟» گفت: «درختی است که جمعی از کافران به جای پروردگار، آن را میپرستند، میروم آن را قطع کنم.» شیطان خشمگین شد و گفت: «تو را چه به این کار.» و گفتوگو ومجادله میان ایشان به طول انجامید تا امر به آن منجر شد که دست در گریبان شدند و عابد، شیطان را بر زمین افکند.
چون شیطان خود را عاجز دید، گفت: «معلوم است که تو این عمل را به جهت ثواب میکنی و من از برای تو عملی قرار میدهم که ثواب آن بیشتر باشد. هر روز فلان مبلغ به زیر سجاده تو میگذارم، آن را بردار و به فقیران عطا کن. عابد فریب شیطان را خورد، از عزم قطع درخت درگذشت و به خانه برگشت.
هر روز سجاده خود را برمیچید، همان مبلغ در آنجا بود، برمیداشت و تصدق میکرد. چون چند روز بر این منوال گذشت، شیطان قطع وظیفه کرد و عابد در زیر سجاده خود زر نیافت. لذا عصبانی شده و تیشه برداشت و رو به قطع درخت نهاد. شیطان سر راه بر او گرفت، باز بر سر مجادله آمدند. در این مرتبه شیطان بر عابد غالب شد و او را بر زمین افکند. عابد حیران ماند، از شیطان پرسید: «چگونه این دفعه بر من غالب شدی؟» گفت: «به سبب اینکه در ابتدا نیت تو خالص بود و به جهت رضای خدا قصد قطع درخت کرده بودی و این دفعه به جهت آلودگی طمع، به قطع آن میروی و نیت تو خالص نیست؛ به این جهت من بر تو غالب گشتم.
==================
محدث قمی، حدیث اخلاص بود و آیه زهد. در مسیری که میرفت، اگر کوچکترین شبههای در دلش رخنه میکرد که قدمش برای خدا نیست و یا وسوسهای قلبش را میلرزاند، بدون هیچ تأملی از مسیر بازمیگشت. حتی اگر جمعیت بسیار نمازگزار، در قلبش او را متوجه خود میساخت، ازامامت جماعت خودداری میکرد. یکی از دانشمندان معاصر حکایت میکند:
من از همان اوقات که به تحصیل مقدمات اشتغال داشتهام، نام محدث قمی را در محضر مبارک پدر بزرگوارم زیاد و توأم با تجلیل میشنیدم. وقتی برای تحصیل به مشهد مشرف شدم، زیارت ایشان را بسیار مغتنم میشمردم. چند سالی که با این دانشمند باایمان معاشرت داشتم و از نزدیک به مراتب علم و عمل و پارسایی و پرهیزکاری ایشان آشنا شدم، روز به روز بر ارادتم میافزود. در یکی از ماههای رمضان با چند تن از دوستان از ایشان خواهش کردیم که در مسجد گوهرشاد با اقامه جماعت بر علاقهمندان منت نهند که با اصرار و پا فشاری، این خواهش پذیرفته شد و چند روز نماز ظهر و عصر در یکی از شبستانهای آنجا اقامه شد و بر جمعیت این جماعت روز به روز افزوده میشد. هنوز به ده روز نرسیده بود که اشخاص زیادی اطلاع یافتند و جمعیت فراوانی گرد آمدند. یک روز پس از اتمام نماز ظهر، به من که نزدیک ایشان بودم، گفت: من امروز نماز عصر را نمیخوانم، رفت و دیگر آن سال را برای نماز جماعت نیامد. در موقع ملاقات و سؤال از علت ترک نماز جماعت، گفت: حقیقت این است در رکوع رکعت چهارم متوجه شدم که صدای اقتدا کنندگان که پشت سر من میگویند: «یا الله، یا الله، ان الله مع الصابرین»، از محلی بسیار دور به گوش میرسد. این، مرا به زیادتی جمعیت متوجه کرد و در من شادی و فرحی تولید کرد و خلاصه خوشم آمد که جمعیت این اندازه است؛ بنابراین من برای امامت اهلیت ندارم.