سفارش تبلیغ
صبا ویژن
<
 
منتظران مهدی (عج)
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
پنج شنبه 92/2/12 :: 11:56 صبح

در سفر به مشهد هنگامی که شیخ رجبعلی خیاط در صحن حرم مطهر امام رضا علیه السلام بود جوانی را می بیند که در کنار

پنجره فولاد به گریه و زاری ، امام رضا علیه السلام را به حق مادرش قسم می دهد و دعا می کند و چیزی می خواهد. شیخ

رجبعلی به یکی از همراهان می گوید برو به جوان بگو درست شد برو . آن جوان هم می رود.

 


از شیخ می پرسند : جریان چه بود ؟


ایشان می گوید : این جوان ، خواهان ازدواج با کسی بود که به او نمی دادند و متوسل به حضرت امام رضا روحی فداه شده بود .

حضرت هم فرمودند : درست شده است برود.

 




موضوع مطلب :

1 . ولادت پنهانی

معمولاً کسی که دارای فرزند می شود، خویشان، دوستان و همسایگان از آن آگاه می شوند، بویژه اگر شخص دارای موقعیت اجتماعی باشد، این مسأله از کسی پوشیده نمی ماند. چگونه می توان تصور کرد که برای امام حسن(ع) نوزادی به دنیا بیاید و مخالفان، با آن همه دقت و حساسیّت و گماردن جاسوسهای فراوان در منزل امام و وابستگان آن حضرت، از تولد نوزاد آگاه نگردند.

آیا این مسأله عادی و طبیعی بود، یا اعجاز و خرق عادت؟

پاسخ: امام حسن(ع)، از پیش گوییها آگاه بود و اهمیّت و عظمت آن مولود را نیز به درستی می دانست و از حساسیت دشمنان درباره تولد این نوزاد، غافل نبود و اوضاع سیاسی و شرایط اجتماعی را کاملاً می شناخت، از این روی، به گونه ای،مقدمات و پیش زمینه های ولادت فرزندش را فراهم ساخت که نه تنها دشمنان، بلکه بسیاری از دوستان هم از این امر آگاه نشدند. بنابراین، می توان گفت: تدبیر و کیاست و حزم و دور اندیشی امام حسن(ع) ایجاب می کرد تا آن حضرت به گونه ای این مأموریت را به انجام رساند که دشمنان در هدفهای شوم خود، ناکام بمانند و چنین هم شد.

به همین جهت، شیخ طوسی، ولادت پنهانی امام زمان(ع) را امری عادی و معمولی دانسته و می نویسد:

(این نخستین و آخرین حادثه نبوده است و در طول تاریخ بشری، نمونه های فراوان داشته است.15).

اشاره دارد، به: ولادت پنهانی ابراهیم(ع)، به دور از چشم نمرودیان16 و ولادت پنهانی موسی(ع) به دور از چشم فرعونیان.17

 

2 . مکان تولد و نگهداری

در این باره، چند احتمال وجود دارد:

الف. در سامرا به دنیا آمد و تا آخر عمر پدر بزرگوارش، در آن جا زیست.

ب. در سامرا متولد شد و پیش از درگذشت پدر، به مکه فرستاده شد.

ج. در سامرا قدم به عرصه وجود نهاد و برای حفاظت و رشد، او را به مدینه بردند.

د. در مدینه زاده شد و در همان جا ادامه حیات داد.

برای هر یک از این احتمالها شواهد و قرائنی است که به نقد و بررسی آنها می پردازیم.




موضوع مطلب :

چه داروی تلخی است وفاداری به خائن، صداقت با دروغگو، و مهربانی با سنگدل ...

یادمان باشد که: آن هنگام که از دست دادن عادت می شود به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست ...

زیباترین عکسها در اتاقهای تاریک ظاهر می ‏شوند؛ پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی، بدان که خدا میخواهد تصویری زیبا از تو بسازد.

در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمی ماند امـا آنچه خوب است همیشه زیباست ...

برای دوست داشتن وقت لازم است، اما برای نفرت گاهی فقط یک حادثه یا یک ثانیه کافی است.

عجیب است که پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم؛ بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری! بعد از چند روز به دوستی، بعد از چند ماه به همکاری؛ بعد از چند سال به همسایه ای ...

اما بعد از یک عمر به خدا اعتماد نمی کنیم ! دیگر وقت آن رسیده که اعتمادی فراتر آنچه می بایست را به او ببخشیم. او که یگانه است و شایسته ...

به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: مگه کوری؟

مشکلات امروز تو برای امروز کافی ست. مشکلات فردا را به امروز اضافه نکن ...

اگر حق با شماست، خشمگین شدن نیازی نیست و اگر حق با شما نیست، هیـچ حقی برای عصبانی بودن ندارید ...

ما خوب یاد گرفتیم در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهیها، اما هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم

فریب مشابهت روز و شب‌ها را نخوریم امروز، دیروز نیست و فردا امروز نمی‌شود ...

زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان.

گاه در زندگی، موقعیت هایی پیش میآید که انسان باید تاوان دعاهای مستجاب شده خود را بپــردازد.

هیچ وقت رازت رو به کسی نگو؛ وقتی خودت نمیتونی حفظش کنی، چطور انتظار داری کس دیگه‌ای برات راز نگه داره؟

هیچ انسانی دوست نداره بمیره اما همه آرزو میکنن برن به بهشت. یادآوری، یادمون میره که برای رفتن به بهشت اول باید مرد ...




موضوع مطلب :

به شخصیت خود….. بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید.. زیرا شخصیت شما… جوهر وجود شماست.. و آبرویتان… تصورات دیگران نسبت به شما.

به اندازه ی باورهای هر کسی؛ با او حرف بزن …. بیشتر که بگویی، تو را احمق فرض خواهد کرد!

اگر موفق شدید به کسی خیانت کنید، آن شخص را احمق فرض نکنید. بلکه بدانید او خیلی بیشتر از انچه لیاقت داشته‌اید به شما اعتماد کرده است..

چه دوستم داشته باشی و چه از من متنفر باشی در هر صورت بهم لطف میکنی چون اگه دوستم داشته باشی تو قلبت هستم و اگه ازم متنفر باشی تو ذهنتم . شکسپیر

گورستان ها پر از افرادی است که روزی گمان می کردن که . . . چرخ دنیا بدون آنها نمی چرخد.

کم باش از کم بودنت نتـرس اونی که اگـه کم باشی ولت میکنه، همونه که اگه زیـاد باشی حیفو میلت میکنه.

اگر میخواهی دروغی نشنوی، اصراری برای شنیدن حقیقت مکن . . .

بی سوادان قرن 21 کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند، بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته‌های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزندالوین تافلر

نعره هیچ شیری خانه چوبی مرا خراب نمی کند، من از سکوت موریانه ها می ترسم.

باران که میبارد همه پرندها به دنبال سر پناهند اماعقاب برای اجتناب از خیس شدن بالاتر از ابرها پرواز میکند این دیدگاه است که تفاوت را خلق میکند

یک شمع روشن می تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند و ذره ای از نورش کاسته نشود

روزی برای بعضی آدم ها تنها یک خاطره خواهید بود… تلاش کنید که لااقل خاطره ای خوش باشید.

تنها دو گروه نمى توانند افکار خود را عوض کنند: دیوانگان تیمارستان و مردگان گورستان. وین دایر

انسانهاى بـزرگ، دو دل دارند؛دلى که درد می‌کشد و نهان است و دلـی که میخندد و آشکار است.

زمانی که خاطره هایتان از امیدهایتان قوی تر شدند، روزگار افولتان آغاز شده است.

برخی آدمها به یک دلیل از مسیر زندگی ما می گذرند که به ما درسهایی بیاموزند که اگر می ماندند هرگز یاد نمی گرفتیم.

آدم ها مثل عکس ها می مونند: زیاد بزرگشون کنی، کیفیتشون میاد پایین

کسانی که پشت سرتان حرف می زنند، دقیقا به همانجا تعلق دارند، پشت سرتان

وقتی به یکی زیادی تو زندگیت اهمیت بدی؛ اهمیتتو تو زندگیش از دست میدی … . به همین راحتی

و اما:

در عجبم از زنان که از خدای به این بزرگی فقط یک شوهر می خواهند و از شوهر به این درماندگی همه دنیا را!!  شکسپیر




موضوع مطلب :
پنج شنبه 92/2/12 :: 11:41 صبح
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت‌های جنگی چیزی را برای خود بر نمی‌داری و همه را به سربازانت می‌بخشی؟

 

کورش گفت اگر غنیمت‌های جنگی را نمی‌بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت؛ سپس کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند.

 

وقتی که مال‌های گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود!

 

کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی‌بهره اند مثل این می‌ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد و بخششی که پاداشش اعتماد است بزرگترین گنج هاست.




موضوع مطلب :
پنج شنبه 92/2/12 :: 11:38 صبح

دختر کوچولو وارد بقالی شد اون کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

 

اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار دخترک پاسخ داد: عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟

 

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ و دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

 

بعضی وقتها حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره

 

امام صادق علیه السلام در دعایی می‌فرماید:یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه‏

 

ای عطا کننده‌ی خیرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را ـ آن چنان که در خور تو است ـ




موضوع مطلب :
پنج شنبه 92/2/12 :: 11:16 صبح

 اگر عاشقی جز محبوب کسی را در دل راه نده

 

اگر می خواهی راه بدی به خاطر محبوبت راه بده

اگر می خواهی عاشق و دلباخته مهدی فاطمه شوی

جز او کسی را دوست نداشته باش مگربه خاطر او

از مجنون پرسدند حق با علی بودیا با عمر؟

مجنون پاسخ داد حق با لیلی بود.

مجنون جز  معشوقه خود چیزی نمی دید

ای کاش ما هم  ذره ایی عشق مجنون را داشتیم البته از نوع حقیقی

این داستان کوتاه را بخوانید

امیری به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق توام.

شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.

امیر برگشت و دید هیچکس نیست .

شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند.




موضوع مطلب :
پنج شنبه 92/2/12 :: 11:13 صبح

 

پسرک نوجوان ومعصوم تمام سرمایه اش را از دست داده بود .

آمده بود حرم تا شاید امامش مشکلش را حل کند.

گرسنگی امانش را بریده بود نمی دانست چه کار کند.

پس از توسل به امام رضا (علیه السلام) به صحن آزادی قدم گذاشت نگاه می کرد به اطرافش

خانمی را دید که روی فرش قرمز صحن نشسته بود ، دل را به دریا زد وبه سمت آن خانم حرکت کرد.

 

-خانم ببخشید خیلی گرسنه هستم خیلی، شما می توانید به من کمک کنید.

-شرمنده هیچ پولی همراهم نیست، همسرم پول همراهش هست ولی الان رفته زیارت

 

پسرک نوجوان نمی دانست چکار کند سرش را برگرداند دید مادری به فرزندش 1000 تومان داد

خیلی خوشحال شد ولی بعد از لحظه ایی فهمید آن 1000 تومان هدیه مادر به پسرش بود .

 

دلش شکست، صحن آزادی را ترک کرد به صحن انقلاب رفت بدون اینکه از کسی در خواست کند

روبه گنبد طلای امام رضا نشست ، وزیر لب زمزمه می کرد.

 

همسر آن خانم از زیارت برگشت ، ظاهرا آن خانم ماجرا را داشت برای شوهرش تعریف می کرد.

آنها هم صحن آزادی را به مقصد صحن انقلاب ترک کردند، در حال قدم زدن بودند که مرد جوان

 

در حالیکه پسری را اشاره می کرد به همسرش می گفت چه پسر معصومی چقدر زیبا رو به گنبد

امام رضا نشسته، به ناگاه خانم مرد جوان گفت: این همان پسر است این همان پسر است.

 

مرد جوان رو به همسرش کرد وگفت: جدا . توکمی جلوتر برو من با این پسر کمی کار دارم

مرد جوان کنار پسرک خوش سیما نشست . می خواست سر صحبت کردن را باز کند.

 

ولی پسر حال حرف زدن را نداشت.

-اهل کجایی؟

-نیشابور.

-زائر هستی؟

-نه الان یه مدتی است با خانواده به مشهد آمده ایم.

-کجا زندگی می کنید؟

-بلوار دوم.( پایین شهر مشهد)

-حالا چرا اینقدر ناراحت هستی؟

-برای امرار ومعاش کنار حرم گندم می فروختم ، شهرداری تمام گندم هایم را که بسته بندی کرده بودم

را از من گرفت. همه را از دست دادم.

- امروز روزه بودی

پسرک نوجوان سرش را به پایین تکان داد.

معلوم بود که خیلی گرسنه است. اما حتی از مرد جوان هم در خواستی نمی کرد.

- تمام گندمهایت چقدر بود.

-به اندازه 2000 تومان.

مرد جوان از جایش بلند شد ولی پسر نوجوان در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود

حتی از جایش تکان نمی خورد .

نمی دانم چه به امام رضا می گفت نمی دانم.

مرد جوان بار دیگر نشست این بار کاغذی را در دستانش گذاشت وبلند شد رو به پسر کرد وگفت:

کاری نداری ، با اودست داد وخداحافظی کرد هنوز دستان مرد جوان از دستان کوچک پسر جدا

نشده بود که لبخند بسیار زیبایی را در صورت پسر مشاهده کردم.

دستان گره کرده پسر را می دیدم که یک اسکناس 2000 تومانی از مشت کوچکش بیرون زده.

 

صحنه بسیار زیبایی بود .

 

دیگر نمیدانم پسرک گندم فروش به امام رضا چه میگفت.

اما خیلی چیزها در این اتفاق فهمیدم

 

یا امام رضا خیلی ها همین الان دوست دارند که در حرم زیبایت باشند

خیلی ها دوست دارند در این شبها در کنار ضریح مقدست دعا وعبادت کنند

یا امام رضا از خدا بخواه که ما را برای بندگی خودش ویاری حضرت مهدی تربیت کند

به امید ظهور

یا امام ضا دوستت دارم




موضوع مطلب :

استاد مطهرى مى‏گوید : «در ده ، پانزده سال پیش که به اصفهان رفته بودم ، در آنجا مرد بزرگى بود ، مرحوم حاج

شیخ محمّد حسن نجف آبادى اعلى اللَّه مقامه ، خدمت ایشان رفتم و روضه‏اى را که تازه در جایى شنیده بودم و تا

آن وقت نشنیده بودم ، براى ایشان نقل کردم . کسى که این روضه را مى‏خواند اتفاقاً تریاکى هم بود . این روضه را

خواند و بقدرى مردم را گریاند که حدّ نداشت . داستان پیرزنى را نقل مى‏کرد که در زمان متوکّل مى‏خواست به

زیارت امام حسین برود و آن وقت جلوگیرى مى‏کردند و دستها را مى‏بریدند تا اینکه قضیّه را به آنجا رساند که این

زن را بردند و در دریا انداختند . در همان حال این زن فریاد کرد : یا ابا الفضل العبّاس! وقتى داشت غرق مى‏شد

سوارى آمد و گفت رکاب اسب مرا بگیر . رکابش را گرفت ، گفت : چرا دستت را دراز نمى‏کنى ؟ گفت : من دست در

بدن ندارم ، که مردم خیلى گریه کردند .

مرحوم حاج شیخ محمّد حسن تاریخچه این قضیه را این طور نقل کرد که : یک روز در حدود بازار ، حدود مدرسه صدر

(جریان ، قبل از ایشان اتّفاق افتاده و ایشان از اشخاص معتبرى نقل کردند) مجلس روضه‏اى بود که از بزرگترین

مجالس اصفهان بود و حتّى مرحوم حاج ملّا اسماعیل خواجویى که از علماء بزرگ اصفهان بود در آنجا شرکت

داشت . واعظ معروفى مى‏گفت که من آخرین منبرى




موضوع مطلب :
پنج شنبه 92/2/12 :: 11:1 صبح

پدر

روزی پدری دست خود را روی شانه پسر خود گذاشت و گفت من قویترم یا تو؟ پسر گفت من.

پدر جا خورده و دوباره پرسید من قویترم یا تو؟ پسر گفت من. 

پدر بغض کرد ودوباره پرسید من قویترم یا تو؟ پسر گفت من .

پدر ازجابلند شد چند قدم باناراحتی و اشک از پسرش دور شد و دوباره پرسید من قویترم یا تو؟ پسر گفت تو ... 

پدر گفت چون من ناراحت شدم گفتی من قویترم ؟ 

پسر گفت نه آن سه باری که گفتم من از تو قویترم چون دستت روی شانه ام بود پشتم به کوهی مثل تو گرم بود اما وقتی دستت را برداشتی دیدم بی تو چیزی نیستم . . .




موضوع مطلب :
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
موضوعات
پیوندها
امکانات جانبی

بازدید امروز: 35
بازدید دیروز: 54
کل بازدیدها: 158465

عاشقانه
تصاویر زیباسازی نایت اسکینز پخش زنده حرم
روزشمار محرم عاشورا

استخاره با قرآن
استخاره با قرآن

 
 
 
Susa Web Tools