سفارش تبلیغ
صبا ویژن
<
 
منتظران مهدی (عج)
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
سه شنبه 92/2/10 :: 4:1 عصر

عزیر بر حیوان خود سوار شد و به جستجوی راه منزل خویش پرداخت. در راه متوجه شد که اوضاع مسیر و خانه ها تغییر کرده و

تصویر گذشته فقط به صورت رویایی در ذهن او وجود دارد، با دقت در مسیر و تداعی خاطرات بالاخره به خانه خود رسید. بر درب

خانه پیرزنی را دید با کمر خمیده و اندامی لاغر که گذشت ایام پوست بدنش را چروکیده و بینایی چشمانش را فرو کاسته است.

ولی با این حال در برابر مصائب دوران و جریان ماه و سال هنوز رمقی در بدن دارد. این پیرزن مادر عزیر است که عزیر او را در ایام

جوانی و بهار زندگی رها کرده و رفته است. عزیر از پیرزن پرسید: آیا این خانه منزل عزیر است؟ پیرزن گفت: آری این منزل عزیر

است و به دنبال این سخن صدای گریه او بلند و اشکش روان شد و گفت: عزیر رفت و مردم او را فراموش کرده اند و سالیان

متمادی است که غیر از تو، نام عزیر را از کسی نشنیده ام. عزیر گفت: من عزیرم، خدا صد سال مرا از این جهان به وادی مردگان

برد و اکنون بار دیگر مرا به صحنه وجود آورده و زنده نموده است




موضوع مطلب :

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.

 

در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.

شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»

معلم نوشت: مار

نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.

و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟

مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

 

 




موضوع مطلب :

 

روزی حضرت موسی ( ع ) در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! حضرت موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، حضرت موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !

 

فردای آن روز حضرت موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، حضرت موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...

 

کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با حضرت موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به حضرت موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! حضرت موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر حضرت موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش حضرت موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با حضرت موسی همنشین شوی ! "

چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با حضرت موسی !

حضرت موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !





موضوع مطلب :

به عزت و جلال تو قسم که خلق را تمام گمراه خواهم کرد، مگر خاصان از بندگانت که برای تو خالص شدند.

 ****************

در این‏باره، در حکایتی می‏خوانیم: درختی بود که جمعی آن را می‏پرستیدند و عابدی در بنی‏اسرائیل بر آن مطلع شده بود.

غیرت ایمان، او را بر این داشت که تیشه بردارد و روانه شود تا آن درخت را قطع کند. در راه، شیطان به صورت مردی ظاهر شد، گفت: «به کجا می‏روی؟» گفت: «درختی است که جمعی از کافران به جای پروردگار، آن را می‏پرستند، می‏روم آن را قطع کنم.» شیطان خشمگین شد و گفت: «تو را چه به این کار.» و گفت‏وگو ومجادله  میان ایشان به طول انجامید تا امر به آن منجر شد که دست در گریبان شدند و عابد، شیطان را بر زمین افکند.

چون شیطان خود را عاجز دید، گفت: «معلوم است که تو این عمل را به جهت ثواب می‏کنی و من از برای تو عملی قرار می‏دهم که ثواب آن بیشتر باشد. هر روز فلان مبلغ به زیر سجاده تو می‏گذارم، آن را بردار و به فقیران عطا کن. عابد فریب شیطان را خورد، از عزم قطع درخت درگذشت و به خانه برگشت.

 

هر روز سجاده خود را برمی‏چید، همان مبلغ در آنجا بود، برمی‏داشت و تصدق می‏کرد. چون چند روز بر این منوال گذشت، شیطان قطع وظیفه کرد و عابد در زیر سجاده خود زر نیافت. لذا عصبانی شده و تیشه برداشت و رو به قطع درخت نهاد. شیطان سر راه بر او گرفت، باز بر سر مجادله آمدند. در این مرتبه شیطان بر عابد غالب شد و او را بر زمین افکند. عابد حیران ماند، از شیطان پرسید: «چگونه این دفعه بر من غالب شدی؟» گفت: «به سبب اینکه در ابتدا نیت تو خالص بود و به جهت رضای خدا قصد قطع درخت کرده بودی و این دفعه به جهت آلودگی طمع، به قطع آن می‏روی و نیت تو خالص نیست؛ به این جهت من بر تو غالب گشتم

 

 ==================


محدث قمی، حدیث اخلاص بود و آیه زهد. در مسیری که می‏رفت، اگر کوچک‏ترین شبهه‏ای در دلش رخنه می‏کرد که قدمش برای خدا نیست و یا وسوسه‏ای قلبش را می‏لرزاند، بدون هیچ تأملی از مسیر بازمی‏گشت. حتی اگر جمعیت بسیار نمازگزار، در قلبش او را متوجه خود می‏ساخت، ازامامت جماعت خودداری می‏کرد. یکی از دانشمندان معاصر حکایت می‏کند:

 

من از همان اوقات که به تحصیل مقدمات اشتغال داشته‏ام، نام محدث قمی را در محضر مبارک پدر بزرگوارم زیاد و توأم با تجلیل می‏شنیدم. وقتی برای تحصیل به مشهد مشرف شدم، زیارت ایشان را بسیار مغتنم می‏شمردم. چند سالی که با این دانشمند باایمان معاشرت داشتم و از نزدیک به مراتب علم و عمل و پارسایی و پرهیزکاری ایشان آشنا شدم، روز به روز بر ارادتم می‏افزود. در یکی از ماه‏های رمضان با چند تن از دوستان از ایشان خواهش کردیم که در مسجد گوهرشاد با اقامه جماعت بر علاقه‏مندان منت نهند که با اصرار و پا فشاری، این خواهش پذیرفته شد و چند روز نماز ظهر و عصر در یکی از شبستان‏های آنجا اقامه شد و بر جمعیت این جماعت روز به روز افزوده می‏شد. هنوز به ده روز نرسیده بود که اشخاص زیادی اطلاع یافتند و جمعیت فراوانی گرد آمدند. یک روز پس از اتمام نماز ظهر، به من که نزدیک ایشان بودم، گفت: من امروز نماز عصر را نمی‏خوانم، رفت و دیگر آن سال را برای نماز جماعت نیامد. در موقع ملاقات و سؤال از علت ترک نماز جماعت، گفت: حقیقت این است در رکوع رکعت چهارم متوجه شدم که صدای اقتدا کنندگان که پشت سر من می‏گویند: «یا الله، یا الله، ان الله مع الصابرین»، از محلی بسیار دور به گوش می‏رسد. این، مرا به زیادتی جمعیت متوجه کرد و در من شادی و فرحی تولید کرد و خلاصه خوشم آمد که جمعیت این اندازه است؛ بنابراین من برای امامت اهلیت ندارم.

 




موضوع مطلب :

  

این اتفاق جالب وخواندنی در شهرهای ایران در همین چند سال اخیر رخ داده.

 

علی آقا خیاط مادری پیر ونحیف داشت که بخوبی از او(با کمک همسر مهربانش) مواظبت می کرد

 و اورا مثل یک بچه تروخشک می کر

د ودر موقع صرف غذا هم کمکش می کر


د خلاصه مادر بعد از مدت مدیدی حیات رابدرور گفت وجان به جان آفرین تسلیم کرد .

 

وعلی هنوز از فراق مادرش فارغ نشده بود

 

 که گرفتار سرطان بد خیم معده ش

د وطی جراحی های مختلن سینه اورا را بارها با تیغ جراحی شکافتند

 تا اینکه بستکان او در وقت ملاقات هم شاهد زخم های چرکین  ناشی از بخیه های او در بدنش بودند

 بطوریکه که همگی از او قطع امید کرده بودند .

اما یک شب همسرش در خواب مادر شوهرش را در خواب می بیند

 واز ناراحتی علی به مادرش می گوی

د که برایش  سلامتیش دعا کند


ودر همان حال مادرش دستهایش را بسوی آسمان دراز می کند

 وسه بار می گوید یا امیر المومنین (ع) پسرم را شفا بده

 وعلی آقا هم بعد از چند روز با التیام زخمها از بستر بیماری نجات پیدا می کند


 والان سالیان سال در کمال سلامت بسر می برد.

 

آری این نتیجه نیکی به والدین است

 اگر والدینت در قید حیات است که به آنها نیکی کن

وگرنه لااقل در شب جمعه بر سر مزارشان برو

 واز آنها بخواهید در حق شما دعا کنند تا در زندگی گرفتار مشکلات ومصائب نشوید.




موضوع مطلب :
سه شنبه 92/2/10 :: 3:42 عصر

در دنیا دو تصویر برای من زیباست، تصویر گل و تصویر مادرم.(بالزاک)

 

تار و پود روح مادر را از مهربانی بافته اند.(امرسون)

 

مادر شاهکار طبیعت است.(گوته)

 

مادر سازنده جهان و تابلوی آفریدگار است.(بتهوون)

 

یک بوسه مادر من بود که مرا نقاش کرد.(رافائیل)

 

شاید یک مادر بتواند با فرزند بالغ خود مخالفت کند اما هرگز نمی تواند در برابر کودک خردسالش که بازوان کوچکش را به سویش دراز کرده تا او را درآغوش بگیرد مخالفت کند.(ماریا فون تراپ)

 

وقتی مردم از شغلم می پرسند می گویم: قبل از هر چیز من یک مادرم.

فرزندان شما نماینده افکارتان هستند آنان در حکم جملاتی هستند که عقاید شما را بیان می کنند.(ژاکلین جکسون)

 

مادر واسطه ای است که از طریق وی کودک نورسیده وجود خود را به صورت یک انسان اجتماعی متحول می کند.(بیتا رانک)

 

زمانی که یک مادر به فرزندش نگاه می کند که آرام در میان عروسکهایش به خواب رفته است، به این فکر می کند که فردایشان هرچه قدر هم زیبا باشد هرگز نمی تواند جای آن لحظه ناب را بگیرد.(ژوآن بینز)

 

یادم می آید وقتی ساعت دو نیمه شب با صدای کودک گرسنه ام از خواب برمی خواستم از دیدار دوباره اش تمام وجودم لبریز از شادی و عشق می گشت.(مارگارت درابل)

 

ناگهان عشق چون موجی در وجودم پیچید و وادرام کرد تا به سوی گهواره بروم و آن موجود کوچک و معصوم را در آغوش بگیرم.(روزی توماس)




موضوع مطلب :
سه شنبه 92/2/10 :: 3:38 عصر

گران بهاترین شی

شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند: فلان کس بر روی آب می رود. شیخ گفت: «سهل است،

وزغی و صعوه ای بر روی آب می برود.» شیخ را گفتند: فلان کس در هوا می پرد. شیخ گفت:

«زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد.» او را گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می

برود. شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می شود. این چنین چیزها را بس

قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بجنبد و با خلق داد و ستد کند و با

خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد».




موضوع مطلب :

تیزهوشی شاگرد ابن سینا

روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست. آهنگر گفت: ظرف

بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه

به آهنگر گفت: آتش بر کف دستم بگذار.

ابن سینا، از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسید. کودک پاسخ داد:

نامم بهمن یار است و از خانواده ای زرتشتی هستم. ابن سینا او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا اینکه او یکی از

حاکمان و دانشمندان نام دار شد و آیین مقدس اسلام را نیز پذیرفت.




موضوع مطلب :
سه شنبه 92/2/10 :: 3:35 عصر

نگاه به فرودستان و شکر نعمت

سعدی گوید:

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و

استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم، دل تنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به

جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.




موضوع مطلب :
سه شنبه 92/2/10 :: 3:33 عصر

حکمت خداوندی

سعدی در بیان حکایتی می گوید:

موسی علیه السلام ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت: ای موسی! دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از

بی طاقتی به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که از مناجات باز آمد، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده.

گفت: این چه حالت است؟ گفتند: خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته. اکنون به قصاص فرموده اند.

 

«وَلَوْ بَسَطَ اللّه ُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوَ فِی الاَْرْضِ؛ اگر خداوند درِ هر نوع روزی را بر بندگانش می گشود، در زمین ستم پیشه می

کردند». (شورا:27) موسی علیه السلام ، به حکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار.




موضوع مطلب :
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
موضوعات
پیوندها
امکانات جانبی

بازدید امروز: 22
بازدید دیروز: 46
کل بازدیدها: 158942

عاشقانه
تصاویر زیباسازی نایت اسکینز پخش زنده حرم
روزشمار محرم عاشورا

استخاره با قرآن
استخاره با قرآن

 
 
 
Susa Web Tools