منتظران مهدی (عج) طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آرشیو وبلاگ دختر کوچولو وارد بقالی شد اون کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش. بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری. اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار دخترک پاسخ داد: عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟ و دخترک با خندهای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
بعضی وقتها حواسمون بهاندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره
امام صادق علیه السلام در دعایی میفرماید:یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه
ای عطا کنندهی خیرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را ـ آن چنان که در خور تو است ـ موضوع مطلب : اگر عاشقی جز محبوب کسی را در دل راه نده
اگر می خواهی راه بدی به خاطر محبوبت راه بده اگر می خواهی عاشق و دلباخته مهدی فاطمه شوی جز او کسی را دوست نداشته باش مگربه خاطر او از مجنون پرسدند حق با علی بودیا با عمر؟ مجنون پاسخ داد حق با لیلی بود. مجنون جز معشوقه خود چیزی نمی دید ای کاش ما هم ذره ایی عشق مجنون را داشتیم البته از نوع حقیقی این داستان کوتاه را بخوانید امیری به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق توام. موضوع مطلب :
پسرک نوجوان ومعصوم تمام سرمایه اش را از دست داده بود . آمده بود حرم تا شاید امامش مشکلش را حل کند. گرسنگی امانش را بریده بود نمی دانست چه کار کند. پس از توسل به امام رضا (علیه السلام) به صحن آزادی قدم گذاشت نگاه می کرد به اطرافش
خانمی را دید که روی فرش قرمز صحن نشسته بود ، دل را به دریا زد وبه سمت آن خانم حرکت کرد. -خانم ببخشید خیلی گرسنه هستم خیلی، شما می توانید به من کمک کنید. -شرمنده هیچ پولی همراهم نیست، همسرم پول همراهش هست ولی الان رفته زیارت پسرک نوجوان نمی دانست چکار کند سرش را برگرداند دید مادری به فرزندش 1000 تومان داد خیلی خوشحال شد ولی بعد از لحظه ایی فهمید آن 1000 تومان هدیه مادر به پسرش بود . دلش شکست، صحن آزادی را ترک کرد به صحن انقلاب رفت بدون اینکه از کسی در خواست کند روبه گنبد طلای امام رضا نشست ، وزیر لب زمزمه می کرد. همسر آن خانم از زیارت برگشت ، ظاهرا آن خانم ماجرا را داشت برای شوهرش تعریف می کرد. آنها هم صحن آزادی را به مقصد صحن انقلاب ترک کردند، در حال قدم زدن بودند که مرد جوان در حالیکه پسری را اشاره می کرد به همسرش می گفت چه پسر معصومی چقدر زیبا رو به گنبد امام رضا نشسته، به ناگاه خانم مرد جوان گفت: این همان پسر است این همان پسر است. مرد جوان رو به همسرش کرد وگفت: جدا . توکمی جلوتر برو من با این پسر کمی کار دارم مرد جوان کنار پسرک خوش سیما نشست . می خواست سر صحبت کردن را باز کند. ولی پسر حال حرف زدن را نداشت. -اهل کجایی؟ -نیشابور. -زائر هستی؟ -نه الان یه مدتی است با خانواده به مشهد آمده ایم. -کجا زندگی می کنید؟ -بلوار دوم.( پایین شهر مشهد) -حالا چرا اینقدر ناراحت هستی؟ -برای امرار ومعاش کنار حرم گندم می فروختم ، شهرداری تمام گندم هایم را که بسته بندی کرده بودم را از من گرفت. همه را از دست دادم. - امروز روزه بودی پسرک نوجوان سرش را به پایین تکان داد. معلوم بود که خیلی گرسنه است. اما حتی از مرد جوان هم در خواستی نمی کرد. - تمام گندمهایت چقدر بود. -به اندازه 2000 تومان. مرد جوان از جایش بلند شد ولی پسر نوجوان در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود حتی از جایش تکان نمی خورد . نمی دانم چه به امام رضا می گفت نمی دانم. مرد جوان بار دیگر نشست این بار کاغذی را در دستانش گذاشت وبلند شد رو به پسر کرد وگفت: کاری نداری ، با اودست داد وخداحافظی کرد هنوز دستان مرد جوان از دستان کوچک پسر جدا نشده بود که لبخند بسیار زیبایی را در صورت پسر مشاهده کردم. دستان گره کرده پسر را می دیدم که یک اسکناس 2000 تومانی از مشت کوچکش بیرون زده.
صحنه بسیار زیبایی بود . دیگر نمیدانم پسرک گندم فروش به امام رضا چه میگفت. اما خیلی چیزها در این اتفاق فهمیدم یا امام رضا خیلی ها همین الان دوست دارند که در حرم زیبایت باشند خیلی ها دوست دارند در این شبها در کنار ضریح مقدست دعا وعبادت کنند یا امام رضا از خدا بخواه که ما را برای بندگی خودش ویاری حضرت مهدی تربیت کند به امید ظهور
موضوع مطلب : پنج شنبه 92/2/12 :: 11:6 صبح
استاد مطهرى مىگوید : «در ده ، پانزده سال پیش که به اصفهان رفته بودم ، در آنجا مرد بزرگى بود ، مرحوم حاج شیخ محمّد حسن نجف آبادى اعلى اللَّه مقامه ، خدمت ایشان رفتم و روضهاى را که تازه در جایى شنیده بودم و تا آن وقت نشنیده بودم ، براى ایشان نقل کردم . کسى که این روضه را مىخواند اتفاقاً تریاکى هم بود . این روضه را خواند و بقدرى مردم را گریاند که حدّ نداشت . داستان پیرزنى را نقل مىکرد که در زمان متوکّل مىخواست به زیارت امام حسین برود و آن وقت جلوگیرى مىکردند و دستها را مىبریدند تا اینکه قضیّه را به آنجا رساند که این زن را بردند و در دریا انداختند . در همان حال این زن فریاد کرد : یا ابا الفضل العبّاس! وقتى داشت غرق مىشد سوارى آمد و گفت رکاب اسب مرا بگیر . رکابش را گرفت ، گفت : چرا دستت را دراز نمىکنى ؟ گفت : من دست در بدن ندارم ، که مردم خیلى گریه کردند . مرحوم حاج شیخ محمّد حسن تاریخچه این قضیه را این طور نقل کرد که : یک روز در حدود بازار ، حدود مدرسه صدر (جریان ، قبل از ایشان اتّفاق افتاده و ایشان از اشخاص معتبرى نقل کردند) مجلس روضهاى بود که از بزرگترین مجالس اصفهان بود و حتّى مرحوم حاج ملّا اسماعیل خواجویى که از علماء بزرگ اصفهان بود در آنجا شرکت داشت . واعظ معروفى مىگفت که من آخرین منبرى موضوع مطلب : روزی پدری دست خود را روی شانه پسر خود گذاشت و گفت من قویترم یا تو؟ پسر گفت من. پدر جا خورده و دوباره پرسید من قویترم یا تو؟ پسر گفت من. پدر بغض کرد ودوباره پرسید من قویترم یا تو؟ پسر گفت من . پدر ازجابلند شد چند قدم باناراحتی و اشک از پسرش دور شد و دوباره پرسید من قویترم یا تو؟ پسر گفت تو ... پدر گفت چون من ناراحت شدم گفتی من قویترم ؟ پسر گفت نه آن سه باری که گفتم من از تو قویترم چون دستت روی شانه ام بود پشتم به کوهی مثل تو گرم بود اما وقتی دستت را برداشتی دیدم بی تو چیزی نیستم . . . موضوع مطلب :
امام (علیهالسلام) از آن پیرمرد خداحافظی کرده و رو به سوی ایشان میآیند. و وقتی با او رودررو قرار می گیرند، میفرمایند: «فلانی تو هم مثل این پیر مرد قفل ساز شو تا من به سراغ تو بیایم» و از کنارش میگذرند. استاد بزرگوار حضرت آیتالله حاج آقا حسن صافی اصفهانی قدّسسره داستانی را نقل می کردند که بسیار شنیدنی و عبرت آموز است: در کربلای معلّی یکی از علما که به علوم غریبه آگاهی داشته است، تصمیم میگیرد که به وسیله علم جفر خود را به امام عصر (سلاماللهعلیه) برساند. در نتیجه در داخل یکی ازغرفه های صحن امام حسین (سلاماللهعلیه) به محاسبات این علم میپردازد. پاسخی که دریافت میدارد این بوده است که امام داخل صحن با پیرمردی قفلساز در حال صحبت هستند و گل میگویند و گل میشنوند. تردید میکند مبادا فلان قسمت از برنامه را اشتباه کرده باشم. بار دوم و سوم نیز حساب میکند و نتیجه همان میشود. در این هنگام عزم خود را بر دیدار جزم میکند که هر چه بادا باد. میبیند آری امام (علیهالسلام) در همان زاویة صحن که به وسیله آن علم درک کرده است، با آن مرد قفلساز مشغول گفتگو هستند. چون میبیند که آقا در حال خداحافظی هستند، رو به امام به سرعت حرکت میکند. امام (علیهالسلام) از آن پیرمرد خداحافظی کرده و رو به سوی ایشان میآیند. و وقتی با او رودررو قرار می گیرند، میفرمایند: «فلانی تو هم مثل این پیر مرد قفل ساز شو تا من به سراغ تو بیایم» و از کنارش میگذرند. این عالم میگوید: همان وقت به سراغ این پیرمرد قفلساز رفتم تا او و رفتار و روحیاتش را شناسایی کنم. از او پرسیدم: این آقایی که با ایشان صحبت داشتی، که بود؟ در پاسخ گفت: تا آن جا که می دانم آقا سیدمهدی، فرزند مرحوم آقا سیدحسن، هستند که پدرشان هم به رحمت خداوند رفته است. از نوع جواب او به زودی متوجه شدم که آقا خود را به او معرفی کردهاند، ولی این بنده خدا متوجه نشده است که ایشان امامعصر (سلاماللهعلیه) هستند. نزدیک بود او را از حقیقت امر آگاه سازم، ولی به خود آمدم که اگر این کار صلاح این بندة خدا بود، خود آقا به او توجه میدادند. ازحالات آقا و زمان آشنایی او با آقا و غیره پرسیدم... دقت کردم ببینم که این پیرمرد چه ویژگی خاصی دارد که امام مرا به آن دعوت فرمودهاند: عاقبت دریافتم که در کنار تقید ایشان به مسائل شرعی و کسب حلال؛ بارزترین ویژگی اخلاقی او این است که سخت به قول و قرارش با مردم پایبند است و اگر میگوید قفل شما فلان موقع آماده است، آن را حتماً سر وقت و شاید زودتر آماده کرده است.1 موضوع مطلب : بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟ گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟ گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟ گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد براش یه مثال زدم: دیدم حالتش عوض شده بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟ گفتم: پس حجابت…. از فردا دیدم با چادر اومده
موضوع مطلب : عربی را پیش خلیفه بردند، او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده اند؛ گفت: السلام علیک یا الله! خلیفه گفت: مردک کفر نگو، من الله نیستم. عرب گفت: السلام علیک یا جبرائیل! خلیفه دوباره با عصبانیت گفت: چه می گوئی ابله، من جبرائیل هم نیستم. عرب گفت: الله که نیستی، جبرائیل هم نیستی، پس چرا آن بالا تنها نشسته ای، تو نیز در زیر آی و در میان مردم بنشین. موضوع مطلب : دکتر ژوزف ایگناس گیوتین پزشکی فرانسوی بود که هنگام وقوع انقلاب کبیر فرانسه دردانشگاه پاریس تدریس می کرد. او که بعد از انقلاب به عضویت مجمع انقلابی فرانسه در آمده بود، نخستین فردی بود که در سال 1789م. در مجلس موسسان فرانسه پیشنهاد کرد که به جای اعدام متهمان با وسیله ای زجرآور، سر آنها با ماشین مخصوصی از بدن قطع گردد .
موضوع مطلب : چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت 11 صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت. این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.
کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 11 صبح روزهای یکشنبه می میرد. به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت 11 در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و … دو دقیقه به ساعت 11 مانده بود که « پوکی جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد موضوع مطلب : موضوعات پیوندها امکانات جانبی بازدید امروز: 88 بازدید دیروز: 18 کل بازدیدها: 162163 |
||